جوانی روستایی که پدرش چندین سال عباسخوانِ تعزیه بوده، به شهر رفته و بنا بر باور اهالی از ارزشهای سنتی روستا فاصله گرفته است. او حالا با بازگشت به روستا تحت تاثیر شرایطی قرار میگیرد که مجبور میشود در تعزیهای که هر ساله در روستا برگزار میشود، نقش «عباسخوان» را اجرا بکند..
داستان مربوط به پسری است که پدرش بر اثر یک سانحه آتش سوزی غیر عمد و فوت یک نفر به زندان افتاده و آنها به ناچار با کمک دوستانش در صدد جلب رضایت از اولیای دم هستند. آنها که از خانواده شیعه و اهل تسنن هستند، رفاقتی خوب با یکدیگر دارند. مادربزرگ یکی از بچه ها، گردنبندی گران قیمت را جهت فروش و ادای یک نذر به نوه اش میدهد که او گردنبند را به همراه دوستانش به اولیای دم می دهند تا وی رضایت دهد، ولی آن مرد قبول نمی کند، تا اینکه…